ساده لوحی تازه به شهر آمده بود.ازاینکه هوا بسیار گرم بود رفت تا کندهء یخی بخرد. بعد ازاینکه کندهء یخ را خرید در کنار دوکان یخ فروشی ایستاده و هی به بالا و پائین یخ نگاه می کرد.
فردی از آنجا می گذشت ، دید که ساده لوح هی به بالا و پائین یخ نگاه می کند، از او پرسید: چی می کنی جان بیادر؟
هیچ گرمی بود یخ خریدم دیدم اوش ( آبش) میره ، هرچه می پالم سوراخشه نمی یافم.
۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر