۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

پادشاهِ مريض و طبيب حاذق

پادشاهی مريض شده بود . برای تداوی اش طبیب می آوردند و شاه از همان بستر هردو دست خود را با انگشتان باز رو به طبیب می گرفت و گويا چيزی می پرسيد ولی تمام آن طبيبان سر خود را به علامت نفی تکان ميدادند و پادشاه رخصتشان ميکرد . تا آنکه يکی از آنجمله سر خود را به علامت مثبت تکان داد و پادشاه به او اجازه داد تداوی اش بکند و شاه جور شد ، نديمان از پادشاه پرسيدند آنچه رمزی بود که به کار بردی ؟ گفت از آنها می پرسيدم که آيا تا حال ده نفر را در جريان معالجه کشته ايد و آنهايی که می گفتند نه می انديشيدم که تجربهء کافی ندارند و رخصتشان می کردم واين آخری که گفت من ده نفر را کشته ام ، او را پذيرفتم و دانستم که به قدر کافی کشته و می داند چگونه معالجه کند و چنانچه می بينيد کرد آنچه بايد می کرد .

هیچ نظری موجود نیست: